جوانی به نام محمد با مادرش زندگی و از راه صیادی امرار معاش میکرد. در نزدیکی محل زندگی آنها کوهی بود و مادرش همیشه او را از رفتن به آنسوی کوه نهی میکرد. روزی محمد وسوسه شد و به آن طرف کوه رفت. در آنجا حیوانی عجیب را شکار کرد و پوست آن را به عنوان تحفه به شاه داد. شاه هم وزیر را مأمور کرد که به محمد پاداش دهد؛ اما وزیر که نسبت به محمد کینه داشت، او را کتک مفصلی زد و از قصر بیرون کرد. وزیر برای اینکه محمد را به کشتن دهد، پادشاه را مجبور کرد که از محمد قصری از استخوان فیل و اسب باد (یلآتی) را بخواهد. محمد با کمک مادرش این کارها را انجام داد. وزیر که همچنان کینهی آوچی محمد را در دل داشت به شاه توصیه کرد که محمد را برای آوردن دختر خاقان چین به آن سرزمین بفرستد؛ اما این بار مادر محمد نتوانست به او کمک کند. محمد به سمت چین به راه افتاد و در راه با انسانهایی روبهرو شد که قدرتهای عجیبی داشتند. هر کدام از اینها محمد را در رسیدن به هدفش همراهی کردند. وقتی به چین رسیدند. به مهمانخانهای وارد شدند و در آنجا با خالهی دختر خاقان که زنی پریزاد بود، آشنا شدند. زن وقتی از ماجرای محمد مطلع شد به او گفت که دختر در عمارتی طلسم شده، قرار دارد. آنگاه راه باطل کردن طلسمها را به محمد یاد داد. محمد و دوستانش به راه افتادند و یکی یکی طلسمات را باطل و دختر را آزاد کردند. در راه بازگشت دوستان محمد هر کدام به محل خود بازگشتند. محمد دختر را به شهر خود آورد و دختر به بهانهی خستگی چهل روز در خانهی محمد ماند. وزیر که دید محمد از این سفر هم به سلامت بازگشت. شاه را تحریک کرد که از محمد بخواهد پدرانشان را زنده کند. محمد که از دست شاه و وزیر عصبانی شده بود، نزد دختر آمد و ماجرا را شرح داد. محمد با توصیهی دختر چهل روز از شاه مهلت خواست، آنگاه با راهنمایی دختر چاهی عمیق کند و روز موعود شاه و وزیر را به چاه انداخت. آنگاه با دختر خاقان ازدواج کرد و حاکم سرزمینش شد.
■ عناصر اساطیری
¨ شخصیتهای اساطیری
______________
¨ کنشهای اساطیری
_____________
¨ موجودات و پدیده های اساطیری
- پری
یکی از موجوداتی که در اساطیر نقش مهمی دارند، پری یا پریزادگان است که در قصهها معمولا یاریگر قهرمان هستند (رجوع شود به قصهی ۲۸). در این قصه، دختر خاقان چین پریزاد و مادرش به شکل ابری بالای سر او و مراقبش است. خالهی او نیز به یاری قهرمان قصه میشتابد و به او کمک میکند که طلسمات قصر دختر را باطل کند.
■ عناصر اجتماعی
¨ طبقات اجتماعی،شخصیتها روابط بین آنها
شخصیتهای این قصه از طبقهی فرادست، شاه و وزیر و طبقهی فرودست، آوچی محمد و مادرش انتخاب شدهاند. شاه و وزیر همان خصوصیاتی را دارند که مارزلف در طبقهبندی قصههای ایرانی آوردهاست (رجوع شود به قصهی ۵). آوچی محمد، قهرمان قصه، نمایندهی افراد پرتلاشی است که به دلیل تلاش و همتی که دارد در هر کاری موفق است و از امدادهای غیبی و یاری موجودات افسانهای نیز بهرهمند میگردد.
¨ آداب و رسوم
از رسومی که برخی شاهان داشتهاند، قرار دادن شئیی جلو قصر است برای اینکه مردم از طریق آن خواسته های خود را به اطلاع شاه برسانند. از جمله زنجیر عدل انوشیروان که بارها در ادب پارسی به آن اشاره شدهاست. در این قصه هم شاهد چنین رسمی در چین و مقابل قصر خاقان هستیم. در قصه از سنگی نام برده میشودکه جلو قصر پادشاه بود و هر کس حاجتی داشت روی آن مینشست تا به حاجتش برسد، این سنگ ایلچی راشی نام داشت.
¨ وضعیت اقتصادی ورابطه با قدرت وثروت
آوچی محمد، شکارچی فقیر قصه، به امید دریافت صله تصمیم میگیرد که پوست حیوان عجیبی را که شکار کرده به پادشاه دهد، همین امر موجب میشود که وی سختیهای زیادی را تحمل کند. در ظاهر نزدیکی و ارتباط او با دربار فقط موجب دردسر اوست. در حالی که در پایان قصه شاهد بهبود زندگی و موقعیت اجتماعی آوچی محمد هستیم، البته این موضوع تا حد زیادی مرهون زحمات و تلاشهای خود آوچی محمد است؛ اما نقش پنهان ارتباط او با دربار پادشاه را نمیتوان منکر شد، به این معنی که اگر محمد به دربار نمیرفت و حسادت وزیر را برنمیانگیخت، هرگز موفق به دیدار دختر خاقان و بعد از آن رسیدن به حکومت نمیشد.
■ عناصر روانشناسی
در این قصه هم مانند اغلب قصههای ایرانی، شخصیت اصلی بعد از گذراندن مراحلی یا طی سفری به بلوغ و پختگی میرسد. آوچی محمد با رفتن به پشت کوه عجیب به جنگل، پا میگذارد. طبق روانشناسی یونگ، جنگل یکی از صوری است که مادر مثالی را متجلی میکند. این مادر مثالی در وجه مثبت خود ولادت مجدد را برای قهرمان در پی دارد و قهرمان با بازگشت به بطن مادر و ولادت مجدد، زندگی جدیدی را به سمت کمال آغاز میکند که گاه سفری طولانی را در پی دارد (نقل به مفهوم، یونگ، ۲۲:۱۳۹۰-۲۵)
اگر ورود به جنگل را مقدمهای برای شناخت ناخودآگاه بدانیم، تمام خواسته های پادشاه در واقعی موانعی است که فرد در راه رسیدن به تکامل روانی باید طی کند تا به پیوند با ناخودآگاه به آن برسد. در انتهای قصه، محمد به یاری نیروهایی درونی (پله قولاق، غول پیکر، چوپان و پریزاد) موفق میشود به دختر چین، رمز ناخوداگاه، دست یابد و با از بین بردن وزیر و پادشاه به عنوان موانع رسیدن به کمال، با ازدواج با دختر خاقان به تکامل روانی برسد.
■ باورهای عامیانه و خرافی
از روزگاران گذشته وجود جادو و طلسمات گوناگون از باورهای خرافی در بین مردم بودهاست، طلسم در واقع
«نقوش سحری» یا «تنجیمی» یا شیء منقش به این نقوش است که برای دفع آفتها یا چشم زخم یا حوادث مختلف دیگر تهیه میکنند. اصحاب طلسم برای بعضی اعداد خواص و تأثیراتی قائلند و از جمله میپندارند که مهر و کین را میان مردمان از طریق نوشتن اعداد مخصوص میتوان ایجاد کرد. این عقیده نتیجهی اعتقاد به تأثیر قوای آسمانی در قوای زمینی است و تصور ایشان بر این است که هر کس بتواند میان این دو نیرو ارتباط برقرار کند، از آثار مخصوص آنها بهرهمند خواهد شد و کارهای شگفتانگیز بر دست او انجام خواهد گرفت. در بسیاری از افسانهها و داستانهای عامیانه، وظیفهی اصلی قهرمان شکستن طلسمی است که دیوی یا جادوگری بدنهاد بر جایی یا کسی نهاده است و قهرمان برای رسیدن به هدف باید این طلسم را بشکند (شریفی، ۹۷۴:۱۳۸۷).
در این قصه نیز شاهد این موضوع هستیم. دختر خاقان در عمارتی طلسم شده، قرار دارد که قهرمان باید با باطل کردن طلسمات، دختر را به دست آورد. راه باطل کردن طلسم را زنی پریزاد به محمد میگوید. در اوستا نام پریان در کنار جادوان به کار رفته است و این موضوع با طلسمشکنی به کمک پریان ارتباط دارد.
■ سایر عناصر
به این دلیل که قصه در منطقهی اهر و ورزقان نقل شده، وجود کلمات ترکی در آن مؤید تأثیر اقلیم بر قصه است؛ اما وجود حیوانی چون فیل این احتمال را به ذهن میرساند که اصل قصه، متعلق به این سرزمین نباشد.
۳-۳۵- آه
* خلاصهی قصه
تاجری سه دختر داشت. روزی که میخواست به سفر رود، دخترها از او خواستند برایشان سوغات بیاورد. دختر بزرگ گردنبند طلا، دختر وسطی خلخال جواهرنشان و دختر کوچک تاج مروارید خواست. تاجر سوغات دختر کوچک را فراموش کرد. در بازگشت کنار چشمهای نشست و از ته دل آه کشید. در همین موقع یک نفر از آب بیرون آمد و گفت:«من آه هستم. هر کس سر این چشمه آه بکشد من حاضر میشوم». تاجر ماجرای خود را نقل کرد. آه حاضر شد به او یک تاج مروارید بدهد در مقابل بعد از چهل روز دختر را به او بدهند، مرد تاجر قبول کرد. بعد از چهل روز «آه»، دختر را با خود برد. وقتی به چشمه رسیدند به دختر گفت: «چشمهایت را ببند و بازکن». وقتی دختر چشمانش را باز کرد، قصر زیبایی را دید که جوان بسیار زیبایی در آنجا بود. دختر مدتی با جوان خوش گذراند تا اینکه یک روز در باغ متوجه شد پنبهای زیر بغل جوان چسبیده، به محض برداشتن پنبه سر جوان از بدن جدا شد و دختر به بیابان افتاد. دختر در بیابان رفت تا به درختی رسید، از آن بالا رفت. در همین حین صدای دو گنجشک را شنید و فهمید که برگ درختی که رویش نشسته، دوای درد دیوانگی و ترکههایش برای چسباندن سر بریده شده، خوب است. فوری مقداری برگ و چند ترکه از درخت چید و به راه افتاد. در راه با کمک برگ درخت و هوش خود چند نفر را نجات داد. آنگاه به چشمهی آه رسید و آهی از ته دل کشید. آه بیرون آمد و دختر به او قول داد که جوان را زنده کند. آه، دختر را دوباره به قصر برد. دختر با ترکهی درخت جوان را دوباره زنده کرد و سالها با هم به خوشی زندگی کردند.
■ عناصر اساطیری
¨ شخصیتهای اساطیری
_____________
¨ کنشهای اساطیری
_____________
¨ موجودات و پدیده های اساطیری
- آه
انسانها از دیر باز برای همهی پدیده های طبیعی قائل به روح بودند و معتقد بودند که هر یک از این پدیده ها میتوانند مؤثر در زندگی و سرنوشت آدمی باشند. به همین دلیل برای برخی صفت اهورایی و برای برخی صفت اهریمنی قائل میشدند. رودخانه و چشمه و به طور کلی آب از پدیدههایی است که برای مردم مقدس بوده و هست، این امر موجب شکلگیری افسانهها و قصههایی پیرامون آن شدهاست (نقل به مضمون، محسنی، ۱۶۸:۱۳۹۰).
شخصیت آه در این قصه، درواقع همان روح رودخانه است که به تاجر کمک میکند تا سوغات دخترش را تهیه کند؛ اما در مقابل از او میخواهد که بعد از مدتی دختر را به او تحویل دهد.
- درخت
گیاهان از پدیده های مقدس پیرامون انسانهای بدوی بودهاست و برای آنها نقش درمانگری و شفابخشی قائل بودند.( رجوع شود به قصهی۲۸). در این قصه نیز از درختی نام برده شده که برگهایش دوای دیوانگی و ترکههایش برای چسباندن سر مناسب است.
■ عناصر اجتماعی
¨ طبقات اجتماعی،شخصیتها و روابط بین آنها
گاه در قصههای ایرانی، شاهد یک طبقهی اجتماعی خاص هستیم. در این قصه هم فقط تاجر و دخترانش هستند که سومین آنها شخصیت اصلی قصه میشود و همهی ماجراها پیرامون وی اتفاق میافتد. روابط خانوادگی در این قصه چندان گرم و صمیمی نیست، بعد از بردن دختر کوچک توسط آه دیگر نشانی از خانواده دختر نیست، حتی در ابتدا هم تاجر حاضر میشود که دختر خود را در مقابل تاج مرواریدی به آه بدهد، البته این موضوع از لحاظ روانشناسی قابل بررسی است.
¨ آداب و رسوم
__________
¨ وضعیت اقتصادی و رابطه با قدرت و ثروت
__________
■ عناصر روانشناسی
این قصه، شرح مشکلات ادیپی دختر به پدر و طی مراحلی برای رهایی از این موضوع است. پدر که فراموش کرده سوغاتی دختر کوچکتر را بخرد. در راه با موجودی روبهرو میشود که در مقابل دادن تاج مروارید، دختر را از پدر میخواهد و پدر نیز میپذیرد. این بیاعتنایی پدر به دخترش مؤید مشکلات ادیپی است. روح رودخانه دختر را با خود میبرد و دختر در آنجا با جوانی زیبارو آشنا میشود. وابستگی دختر به پدر باعث میشودکه وی نتواند این بیاعتنایی را هضم کند، در نتیجه به دنبال راهی برای جبران میگردد. وی باید فرد دیگری را جایگزین پدر کند، این جایگزین کسی نیست جز بخش نرینهی وجودش. مدتی با این بخش روان میگذراند؛ اما این کافی نیست و دختر برای رسیدن به کمال واقعی باید مراحلی را طی کند و رموزی را بیاموزد. سفری که بعد از مرگ جوان برای دختر پیش میآید، درواقع سفری به سوی کمال است. کشف راز دختر کلانتر و درمان بیماری پسر حاکم و پسر تاجر همه جز مراحلی است که وی باید طی کند. در پایان قصه دختر دوباره به چشمه میرسد؛ یعنی وقتی وی وابستگی به پدر را به طور کلی درمان کرده و آمادهی ورود به یک زندگی جدید است. در پایان، توجه به نقش آب در رستاخیز و ارتباطش با مفهوم تولد دوباره قابل توجه است. « آب نماد تجدید حیات، رستاخیز، زندگانی جاوید و مرتبط با مفهوم باروری است. در قصهها دیدارهای عاشقانه معمولا در کنار چشمه یا برکه صورت میگیرد» ( ستاری،۱۳۵۱، ۱۷: ۷۳).
■ باورهای عامیانه وخرافی
_______________
■ سایر عناصر
___________
۳-۳۶- آه دختر کوچک بازرگان
* خلاصهی قصه
بازرگانی بود که شش دختر داشت. روزی به سفر رفت. هر یک از دخترها از او چیزی خواست. دختر کوچکتر از پدرش خواست که برای او یک دسته گل بیاورد. بازرگان هنگام بازگشت یادش آمد که دسته گل را فراموش کردهاست، ناراحت شد و از ته دل آه کشید. در همین موقع مردی کوتاه قد حاضر شد و گفت: «من آه هستم. بگو چه میخواهی؟» مرد بازرگان ماجرای خود را گفت. آه یک دسته گل به او داد، به شرط آنکه وقتی دختر بیست ساله شد، او را به آه بدهند. بارزگان قبول کرد به شرطی که آه، دختر را بدزدد. بعد از بیست سال آه دختر را دزدید و به قصری آورد. شبی دختر با جوان زیبارویی مواجه شد و با او ازدواج کرد. روزی، آن دو برای گردش به دشتی پر از درخت سیب رفتند. دختر دید برگ سیبی روی شانهی پسر است با دست روی شانهی پسر زد تا برگ بیفتد. ناگهان سر جوان از تنش جدا شد. در این موقع آه ظاهر شد و به او گفت: « باید بگردی و چسبی پیدا کنی که بشود با آن سر جوان را به تنش چسباند». دختر به دنبال چسب به راه افتاد، در راه به بازرگان و اهالی یک روستا کمک کرد، همچنین به مرد ثروتمندی که زن فاسق داشت- زن هر شب سر شوهرش را میبرید، به عیاشی میرفت و صبح سر مرد را به تنش میچسباند- کمک کرد. دختر چسب را از مرد ثروتمند گرفت و سر جوان را به سرش چسباند و سالها به خوبی و خوشی زندگی کردند.
■ عناصر اساطیری
¨ شخصیتهای اساطیری
طرح های پژوهشی انجام شده در مورد بررسی محتوایی قصههای کتاب «فرهنگ افسانه های مردم ایران» (جلداول)- ...