از منظر «جودی باتلر[۶۹]، بدن دارای نقشی معنادار و فعال است. در اینجا دیگر بدن دارای نقشی منفعل و ابژهی لایتغیر قدرت ذهن نیست، بلکه خود بدن هم به عنوان مدلول دیده می شود. زمانی که در آن بدن امری پیشااجتماعی[۷۰]، پیشازبانی و طبیعی فرض میشد، به سر آمده و در عوض اکنون بدن نوعی هستیِ اجتماعی است که در جریان تعامل میان هنجارهای فرهنگی و تفاوتهای جنسی، خلق می شود و معانی تاریخی و فرهنگی را به شکلی جنسی رمزگشایی می کند. بنابراین در اینجا بدن فعال و تاریخی است و متصل به ذهن دانسته می شود. به علاوه، به نظر میرسد که بدن در پارادایم پست مدرن، حداقل در سطح نظری، دوباره متحد شده باشد. اغلب نظریهپردازان پستمدرن، به لحاظ مفهومی، ذهن و بدن را در هم ادغام کرده و استراتژی های رهایی بخشی را ارتقاء می دهند که بر بعد آگاه خود و تغییرات اجتماعی تاکید دارد. اگرچه تاکید متفکران پست مدرن بر جنس و جنسیت به مثابهی جزء انتقادی جوامع غربی در فرایند ساخت هویت زنانه و مردانه اهمیت دارد، اما نحوه مواجهه آنها با این ساخت، آنان را از جهان واقعی زنان خارج کرده و وارد دنیای رمزگونهی سخنان حرفهای دانشگاهی می کند. دو موضع نظری به وجود آمده در خلال دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ میلادی، یعنی ذاتگرایی (اعم از ذاتگرایی زیستی و ذاتگرایی انسانی) و پستمدرنیسم، هر دو میکوشند تا به انکار تأثیر کنترل مردانه بر شکل گیریِ بدنها و ذهنیتهای زنانه بپردازند. از نظر ذاتگرایان زیستی، مبانی طبیعت زنانه و تجسم آن (یعنی ذهنیت زنانه) به قابلیت های بازتولید فیزیکی وی مربوط میشوند که زمینه های فرهنگ سرمایهدار و پدرسالار غربی از این قابلیتها کاسته و آنها را مورد استثمار قرار داده است. ذاتگرایان زیستی برآنند که به جای بدنام کردن ویژگیهای زنانه، باید آنها را ستود. آنان همچنین معتقدند که این ویژگی ها میتوانند موجب ارتقای نقطه نظرات رهایی بخش فمینیستی شوند. نل نادینگ، نانسی هارتساک، لوسی ایریگاری و هلن سی ساکس را می توان در این گروه جای داد»(اباذری و حمیدی: ۱۳۸۷).
«از نظر فمینیستهای پستمدرن، هم جنس و هم جنسیت برساختههایی اجتماعی هستند»(اباذری و حمیدی: ۱۳۸۷). «فمینیستهای پستمدرنی مانند ساندرا بارتکی، سوزان بوردو، جودی باتلر و جانا ساویکی در تمرکز بر بدن زنانه با ذاتگرایان بیولوژیک مشترک هستند، بدن زنانه از نظر آنان غیرقابلتغییر و دارای خصلت غیرتاریخی نیست و ویژگیهای زیستی نمی توانند موجب تدارک آوردن مبنایی ثابت برای تعریف رفتارهای زنانه و مردانه شوند»(اباذری و حمیدی: ۱۳۸۷).
«بنابراین ارتباط و گفتوگو بین زنان و مردان، فارغ از تفاوت آنان در میزان قدرت، بسیار دشوار صورت میگیرد»(اباذری و حمیدی: ۱۳۸۷).
«سلطه، همواره در بردارنده تلاشهایی برای تحت ستم قرار دادن گروه های فرودست است. در اینجا بدن زنانه به هزاران طریق مختلف ابژه قرار میگیرد که تبلیغات در مورد روشهای زندگی روزمره از مهمترین آنها است. قطعهقطعه کردن مداوم بدن زنانه به سینهها، پاها، نشیمنگاه و کشالههای ران، زنان را از شخصیت تهی کرده و آنان را به قطعاتی از جای کنده شده بدل می کند. این چندپارگی از جاکننده و جنسیکننده، هدف ارضای مردان توسط بدن زنانه و فروش آن را در سر دارد. زنان از همه نژادها و رنگها به صورت ابژه در آمدهاند، اما نظام سلسله مراتبی به زنان گروه های مختلف، جایگاههای متفاوتی را در این پلکان زیبایی عطا می کند … در اینجا زیباترین بدن آنی است که بیشتر ابژه شده، راه خطا در پیش گرفته و زینت شده است. برای زیبا بودن زنان به انجام دستکاریهای مداوم در خویشتن خود و چندپاره کردن و ابژه قرار دادن آن ترغیب میشوند»(کانیان، ۱۹۹۹: ۱۹۵-۱۹۶ به نقل از اباذری و حمیدی۱۳۸۷ ).
«هنجارهای جامعه به صورت زبانی و نیز در متون نوشتاری مطرح شده و توسط وضعیتهای کنشگران و نهادهای اجتماعی با قدرت و کنترل درهم تنیده میشوند… گفتمانهای قدرت/ دانش مرتبط با جنس و جنسیت نقش معناداری در بر ساخت ذهنیت زنانه به عنوان ذهنیتی فرودست ذهنیت مردان بازی می کنند. به روشنی پیدا است که انتقادات فمینستها به نوعی نظریهپردازی عام و جهانشمول، باعث تغییراتی در نظریهپردازی فمینیستی شده است. فمینیستهای پستمدرن، ذاتگرایان زیستی را به دلیل عام دانستن تجارب زنانه و به کار بردن استانداردهای زنان غربی سفید پوست برخاسته از طبقهی متوسط و دارای روابط ناهمجنسگرایانه به سایر زنان ملامت می کنند»(اباذری و حمیدی: ۱۳۸۷).
۲-۴-۳ داغ ننگ: اروینگ گافمن
۲-۴-۳-۱ چیستی استیگما
«اصطلاحِ داغ ننگ، برای اشاره به ویژگی یا صفتی به کار برده خواهد شد که شدیدا بدنام کننده یا ننگآور است. اما باید توجه کرد که قدرت داغزنی یک صفت نه در ذات خودش، بلکه در روابطِ اجتماعی ریشه دارد. به عبارت دیگر، صفتی که داغ ننگ بر پیشانی فرد دارای آن میزند، می تواند به عادی جلوه دادن فرد دیگر کمک کند و بنابراین فینفسه نه خوشنام کننده باشد و نه بدنام کننده»(گافمن، ۱۳۸۶: ۳۲).
اروینگگافمن در خصوص ترمینولوژی استیگما اینگونه مینویسد: «یونانیها که ظاهرا از چشمان تیزبینی برخوردار بودند، اولین بار اصطلاح داغننگ [۷۱]را در اشاره به علایم بدنیای به کار بردند که برای اشاره به نکتهای غیرعادی و ناپسند درخصوص وضعیت اخلاقی فرد مطرح میشد. این علایم را روی بدن افراد خاصی میبریدند و یا با سوزاندن روی پوست ایجاد میکردند. نشان مذکور به روشنی اعلام میکرد که فرد حامل آن، برده، مجرم، یا خیانتکار است – آدمی لکهدار شده، به لحاظ دینی آلوده، که به ویژه در اماکن عمومی باید از وی پرهیز کرد»(گافمن، ۱۳۸۶: ۲۹).
«بعدها در دوران مسیحیت، دو لایهی استعاری به این اصطلاح افزوده شده: اولی برای اشاره به نشانه های بدنی عنایت الهی که روی پوست شکل شکوفههای در حال باز شدن را به خود میگرفت؛ و دومی کنایهای پزشکی و برگرفته از این کنایهی اساسا مذهبی بود که به علایم بدنی ناشی از اختلال جسمی اشاره داشت. امروزه اصطلاح داغ ننگ به طور وسیعی تقریبا در همان معنای لفظی اولیه به کار میرود، ولی بیشتر به خود رسوایی و ننگ اشاره دارد تا به علایم بدنی ناشی از آن. از این گذشته، نوع ننگهایی که توجه را بر میانگیزد تغییراتی کرده است. اما دانشپژوهان علوم اجتماعی تلاش اندکی در این زمینه داشته اند که پیش شرطهای ساختاری داغ ننگ را توصیف کرده یا حتی تعریفی از خود این مفهوم ارائه دهند»(گافمن، ۱۳۸۶: ۲۹).
گافمن معتقد است «جامعه، ابزارهایی را برای دستهبندی کردن افراد و مجموعه صفاتی که تصور می شود برای اعضای هر یک از این دستهها[۷۲] طبیعی و عادی است تثبیت می کند. محیطهای اجتماعی [۷۳]آن دستههایی از افراد را که احتمال میرود در جامعه با آنها روبرو شویم تثبیت می کنند و روالهای معمول آمیزشِ اجتماعی[۷۴] در این محیطهای تثبیت شده به ما اجازه می دهند که بدون توجه یا اندیشهی خاصی با دیگرانِ از پیش معلوم، مواجه شویم» (گافمن، ۱۳۸۶: ۳۰).
به اعتقاد وی استیگما ریشه در مواجهه با دیگری [۷۵]دارد: «هنگامی که غریبهای در مقابل ما قرار میگیرد، امکان دارد صفتی در او ببینیم که او را از دیگر اشخاصِ دستهی پیش بینی شدهاش متمایز کند و به نوعی نامطلوبتر نسبت دهد- حتی در حالتهای افراطی امکان دارد او در نظر ما فردی کاملا بد، یا خطرناک، یا ضعیف جلوه کند. بنابراین او در ذهن ما از یک انسان کامل و عادی، به فردی ناقص و کم ارزش تقلیل مییابد.
صفتی که توانایی انجام این کار را داشته باشد یک داغننگ است، به خصوص اگر تاثیرِ بدنام کنندهاش بسیار گسترده باشد؛ بعضی مواقع نیز برای توصیف آن از عناوینی مثل عیب، نقص یا معلولیت استفاده می شود. داغ ننگ تفاوت خاصی بین هویت اجتماعی بالفعل و بالقوهی فرد به وجود می آورد»(گافمن، ۱۳۸۶: ۳۱).
گافمن استیگما را به انواع زیر تقسیم بندی می کند: «سه نوعِ کمابیش متفاوت داغ ننگ را میتوان نام برد: اولین نوع، زشتیها و معایب مربوط به بدن هستند – انواع بدشکلیهای جسمانی. نوع دوم، نواقص و کمبودهای مربوط به شخصیت فرد را شامل میشوند، مثل متقلب، ضعیفالنفس و سلطه پذیر بودن یا احساسات غیرطبیعی، عقاید انعطافناپذیر و غیرقابل اعتماد داشتن: این صفات با توجه به شواهد موجود به کسانی مربوط میشوند که برای مثال دچار اختلالات روانی، زندان، اعتیاد به مواد مخدر، اعتیاد به الکل، همجنسخواهی، بیکاری، اقدام به خودکشی، و رفتارهای افراطی سیاسی هستند. و بالاخره نوع سوم، داغ ننگ قومی و قبیلهای است که منظور از آن، داغ ننگهای مربوط به نژاد، ملیت، و مذهب است: این گونه داغ ننگها میتوانند در مسیر نسلها انتقال یافته و تمامِ اعضای یک خانواده را یکسان آلوده سازند. با این حال در تمام این موارد متنوع، از جمله آنچه که یونانیان در نظر داشتند، میتوان به ویژگیهای جامعهشناختی یکسانی دست یافت: فردی که در آمیزشِ اجتماعی روزمره به آسانی خصلتی را از خود نشان دهد که او را در کانون توجه قرار دهد و آن عده از ما که با او روبرو میشویم را از خود براند، در وضعیتی قرار می گیرد که صفات دیگرش نیز در نزد ما بدنام و بیاعتبار میشوند. چنین فردی در واقع یک داغ ننگ میخورد و تفاوتی نامطلوب با آنچه ما پیش بینی کرده بودیم پیدا می کند. در اینجا، ما و آن افرادی که از انتظارات خاص مورد بحث با دید منفی دست نمیکشند آدمهای عادی یا بهنجار(نرمال) نامیده میشوند»(گافمن، ۱۳۸۶: ۳۴).
۲-۴-۳-۲ کنش متقابل در مواجهه با استیگما
گافمن معتقد است «نگرشهایی که ما آدمهای عادی نسبت به فرد داغخورده داریم، و کنشهایی که در مقابلاش انجام میدهیم، کاملا شناخته شده اند، زیرا این پاسخها همان چیزی هستند که کنشهای اجتماعی خیرخواهانه برای تلطیف و اصلاحشان طراحی شده اند. البته مطابق تعریفی که از اصطلاح داغ ننگ ارائه شد، ما تصور میکنیم یک فرد داغ خورده، انسان کاملی نیست و بر اساسِ همین تصور، انواع تبعیضهای مختلف را علیه وی اعمال میکنیم، و به شکلی کارآمد، شاید هم اغلب از روی بیفکری، فرصتهای زیستیاش را کاهش میدهیم. در واقع به نوعی یک «نظریه داغ ننگ» میسازیم، یک ایدئولوژی که پست بودن وی را تبیین کند و دلیلی برای خطرناک تلقی کردنش در اختیار ما بگذارد»(گافمن، ۱۳۸۶: ۳۴-۳۵).
«دغدغهی اصلی یک فرد داغخورده در زندگیاش … بر میگردد به همان چیزی که غالبا به شکلی ابهامآمیز «پذیرش»[۷۶] خوانده می شود. افرادی که با فرد داغ خورده مراوداتی دارند غالبا نمی توانند آن توجه و احترامی را که جنبه های سالم هویت اجتماعی وی مطالبه می کنند، و خود وی نیز انتظار دریافت آن را دارد، به او ارزانی کنند؛ او زمانی به این مساله پیمیبرد که میبیند بعضی از صفات خودش موجب این وضعیت شده اند.
فردِ داغ خورده چگونه به موقعیت خود واکنش نشان میدهد؟ در بعضی موارد برای فرد این امکان وجود دارد که با یک تلاش مستقیم آنچه را که به عنوان مبنای عینی نقصاش محسوب می شود از بین ببرد، مانند زمانی که یک فرد معلول جسمی از جراحی پلاستیک استفاده می کند، یک نابینا از معالجهی چشم، یک بیسواد از کلاسهای سوادآموزی، و یک همجنسخواه از روان درمانی»(گافمن، ۱۳۸۶: ۳۹). و بدین ترتیب یک تبدیلخواه جنسی، تلاش می کند از طریق عمل تغییر جنسیت، نسبت به رفع این نقیصه اقدام کند.
۲-۴-۳-۳ استیگما و مسالهی وضعیت دوگانه هویت
«وقتی تفاوتی بین هویت اجتماعی بالفعل و بالقوه یک فرد وجود داشته باشد، ممکن است قبل از اینکه تماسی بین او و ما آدمهای عادی حاصل شود، یا وقتی که او خود را در معرض دید ما بگذارد، این اختلاف فاش شود. چنین فردی یک فرد بدنام شده است … امکان دارد ما هیچ بازشناخت آشکاری نسبت به چیزی که وی را بدنام می کند از خود نشان ندهیم، و زمانی که این سلب توجه با دقت در حال انجام باشد، موقعیت می تواند برای هر دو طرف، خاصه شخصِ داغ خورده، متشنج، نامطمئن و ابهامآمیز شود» (گافمن، ۱۳۸۶: ۹۱). ما با افرادی مواجهایم که از کودکی به واسطه تفاوتشان با دیگر کودکان همجنس(پسر) با انگ دختر بزرگ میشوند و این بر چیستی هویت آنان تاثیرگذار است.
«وقتی من از هویت شخصی صحبت میکنم تنها دو ایده اول را در ذهن دارم- نشانه های بارز یا قلابهای هویتی، و ترکیب منحصر به فرد وقایع تاریخ زندگی که با کمک این قلابهای هویتی به فرد متصل میشوند. بنابراین، هویت شخصی با این فرض سرو کار دارد که فرد می تواند از سایر افراد دیگر متمایز شود و به واسطه این تمایزپذیری، سابقه پیوسته واحدی از واقعیات اجتماعی می تواند به وی چسبیده، گیر کند و، مانند پشمک، به ماده چسبناکی تبدیل شود که دیگر وقایع زندگی نامهای فرد را هم بتوان به آن چسباند. چیزی که فهمش دشوار است این است که هویت شخصی می تواند یک نقشِ ساختاری، معمول و استاندارد شده در سازمان اجتماعی بازی کند و می کند، صرفا به این خاطر که خاصیتی منحصر به فرد دارد»(گافمن، ۱۳۸۶: ۱۱۱).
۲-۴-۴ نظریه میدان: پیر بوردیو
بوردیو در تلاش بود در پیکرهبندی نظری خود، و صورتبندیِ عاملیت در برابر ساختار، از این دوگانه فراتر رود. وی در پی یک نظریه بود که ایندو را با هم تلفیق نماید. بررسی نظریه میدان بوردیو، از این منظر می تواند دربردارندهی تحلیلی از چگونگی عملِ کنشگر، در درونِ ساختار باشد.
«در واقع بوردیو هیچگاه نظریه را برای خود نظریه نمیساخت و تقریباً همه آثارش را میتوان به عنوان پاسخی به بستر علمی و واقعی دید. آنچه که به آن اشتغال داشت، رسالتی برای تبیین پدیدههای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی بود که او را احاطه کرده بودند. بهطور خلاصه هدف او نشان دادن معنی کنشهای مردم به آنها بود. یعنی این کنشها را باید در بستر تجربیات اجتماعی و تاریخی در نظر بگیریم»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۶۱).
دهه ۱۹۶۰ را میتوان دوره انفجار جامعهشناسی در سطح جهان دانست، به همین دلیل شهرت بوردیو بسیار افزایش یافت. بسط تفکر جامعهشناسی به سنتز اندیشههای بنیانگذاران اصلی جامعهشناس، مارکس، وبر و دورکیم منجر شد. برای نمونه در کتاب سازه اجتماعی واقعیت[۷۷] (۱۹۷۱) برگر و لاکمن نوعی معرفتشناسی را مطرح کردند که در بحث «درونی کردن واقعیتهای بیرونی و برونی کردن واقعیتهای درونی»-اصطلاحی که خود بوردیو بهکار برد- مفاهیم مارکسیستی روبنا و زیربنا، عقلانیت وبری و نظریه واقعیت اجتماعی دورکیم همگی جمع آمده بود. البته بوردیو برای رسیدن به «درکی متفاوت» تمایل زیادی داشت، او میخواست فکر کند که «مارکس در برابر مارکس»، «وبر در برابر وبر» و «دورکیم در برابر دورکیم» قرار دارد (گرنفل، ۱۳۸۸: ۷۳).
بوردیو در یکی از آثار خود به تقابل ذهنیتگرایی[۷۸] و عینیتگرایی[۷۹] به عنوان بنیادیترین و مخربترین عامل دو دستهگی در علوم اجتماعی اشاره کرد. او با اشاره به این دو به عنوان دو شیوه فهم و بیان معتقد است با حفظ ویژگیهای مثبت هر شیوه باید سطحی فراتر از هر دو را در نظر گرفت. بوردیو معتقد بود هر دو روش دارای اهمیت هستند، اما هر یک از آنها معرفتشناسی خاصی را برای فهم جهان اجتماعی ایجاد میکنند. روابط موجود در جهان را نمیتوان به پدیدهشناسی یا فیزیک اجتماعی تقلیل داد، بلکه برای دستیابی به یک نظریه عمل موثق باید هر دو روش بهکار گرفته شوند (گرنفل، ۱۳۸۸: ۹۷).
بنیادهای عینی و ذهنی نظریه عمل بوردیو را میتوان با فهم او از فرهنگ تشخیص داد. او مینویسد که دو سنت در پژوهش فرهنگی وجود دارند: سنت ساختاری و سنت کارکردی. سنت ساختارگرا فرهنگ را به مثابه ابزار ارتباط و دانش متکی بر اجماعی مشترک در جهان میبیند (مثلاً مردمشناسی لویاشتروس). از طرف دیگر سنت کارکردی حول دانش بشری به عنوان محصول شالودهای اجتماعی شکل میگیرد. جامعه شناسی دورکیم و مارکس بخشی از سنت دوم را تشکیل میدهند، زیرا هر دوی آنها به بخشی از ساختارهای جامعه مربوط هستند – مادی، اقتصادی، نهادمند- اما یکی اثباتی و دیگری انتقادی است. چنانکه پیش از این گفته شد، بوردیو از هر دو سنت انتقاد کرده است. سنت نخست برای بوردیو بیش از حد ایستا[۸۰] است: ساختارهای ساختاریافته[۸۱] به عنوان اشکالی همزمان[۸۲] فرض شده و تصور آنها اغلب از جوامع بدوی اخذ شده است. سنت دوم نیز ایدئولوژی را حالتی مادی میبخشد – به عنوان ساختار سازنده- این امر با تحمیل ایدئولوژی طبقه قالب در سنت انتقادی یا بقای کنترل اجتماعی در سنت اثباتگرا همراه است. بوردیو تلاش میکند با فهم آنچه از تحلیل ساختارها به عنوان نظام نمادین آشکارسازی اصول، منطق یا کنش آموخته شدهاست، بین این دو سنت مصالحهای برقرار سازد. بهطور خلاصه، نظریه ساختار دارای دو بعد ساخته شده (کار انجام شده[۸۳] و بدین ترتیب آماده عینیت یافتن) و درگیری سازنده (روش عمل[۸۴] و بنابراین مولد تفکر و کنش) است (گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۰۰).
«از دیدگاه بوردیو جامعهشناسی دارای خصلتی تکوینی است و عادتواره و میدان در آن نقشی کلیدی ایفا میکنند (بوردیو، ۱۹۸۵). درواقع عادتواره هم تولیدکننده و هم تولیدشده جهان اجتماعی است. این ویژگی بوردیو، یعنی گریز از جبرگرایی او را از ساختارگرایان متمایز میکند. بوردیو معتقد بود انسانها برای کنش دارای منطق خاصی هستند و همین منطق کنش انسانی است که انسانها را به جهان اجتماعی پیرامون خود مرتبط میسازد»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۷).
«عادتواره[۸۵] مفهومی رمزآلود[۸۶] است. این مفهوم در رویکردجامعهشناسانه بوردیو در نظریه میدان و فلسفه کنش نقش اساسی دارد و نشاندهنده قوه خلاقیت و ابتکار او در توسعه دانش جامعهشناسی است. در بین مفاهیم ابداعی بوردیو این مفهوم ظاهراً بیشترین ارجاع را داشته و در معرفی زمینهها و کنشهای گوناگون بهکاررفته و به صورتی بخشی از واژگان تخصصی رشتههایی چون جامعهشناسی، مردم شناسی، مطالعات فرهنگی، فلسفه و نقد ادبی درآمده است.با این همه مفهوم عادتواره مورد بیشترین سوءتعبیر، کاربرد نابجا و جدلهای فراوان واقع شده است. این مفهوم میتواند از یکسو رازگشا و از سوی دیگر ابهام آمیز، از یکسو قابل درک و از سوی دیگر پیچیده و نامعلوم باشد. بهطور خلاصه، عادتواره بهرغم مقبولیت آن واضح نیست. تصور میکنم خصوصیت ظاهراً متناقض عادتواره از نقش اساسی آن در جامعهشناسی بوردیو برمیخیزد. خاصه اینکه، عادتواره در نگرش بوردیو نقش مهمی دارد. نقش عادتواره فراتر رفتن از مجموعهای از دوگانگیهایی است که شیوههای تفکر درباره جهان اجتماعی ما را شکل میدهند. این امر بهخودی خود موضوع عادتواره را بحثی غنی و جامعالاطراف[۸۷] میسازد که مجموعهای گسترده از مسائل و مباحث بنیادی و مهم را در بر میگیرد. البته این مفهوم برای ایجاد زمینهای در جهت تحلیلی فعالیتهای جهان اجتماعی از طریق بررسیهای تجربی بهکار میرود. بنابراین نه تنها اساس تفکر بوردیو است، بلکه اساس گستره حیرتانگیز مطالعات بنیادی او بهشمار میرود. علاوه بر این، مفهوم فوق موضوع دیگری را برجسته میسازد: چگونه مفهوم عادتواره توسط دیگران در پژوهشهای تجربی مورد استفاده قرار میگیرد، یا از آن سوءتعبیر یا استفاده نابهجا بهعمل میآید. امروزه عادتواره حیاتی فراتر از آثار بوردیو دارد»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۰۳)
«مفهوم عادتواره از معمایی تجربی و جامعهشناسانه آغاز میشود. ما اغلب بهطور تجربی احساس میکنیم عاملان آزادی هستیم که تصمیمات روزمره خود را بر مبنای تصوراتی که از ویژگیهای رفتاری و عکسالعمل قابل پیشبینی دیگران داریم، اتخاذ میکنیم. کنشهای اجتماعی از منظر جامعهشناسی براساس قواعد اجتماعی شکل میگیرند – فرزندان طبقه کارگر به انجام مشاغل طبقه کارگر گرایش دارند، خوانندگان طبقه متوسط به لذت بردن از خواندن ادبیات عامهپسند گرایش دارند و مانند آن- اما قواعد روشنی برای انجام چنین کنشهایی وجود ندارد. اینها باعث شکلگیری پرسشهای بنیادی میشود که عادتواره در پی پاسخ دادن به آن است. همانطور که بوردیو میگوید: همه تفکر من از این نقطه آغاز شد: چگونه رفتار میتواند بدون اینکه حصول تبعیت از قوانین باشد حالتی قاعدهمند پیدا کند؟ به بیان دیگر، بوردیو میپرسد ساختار اجتماعی و عاملیت فردی میتوانند با یکدیگر تلفیق شوند با بهره گرفتن از اصطلاحات دورکیم، چگونه بیرونی اجتماعی و درونی شخصی به شکل دادن یکدیگر کمک میکنند»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۰۵).
«فهم اینکه عادتواره چگونه این پرسشها را پاسخ میدهد، نخست نیازمند سیری کوتاه در حیطه نظری است. بوردیو عادتواره را از حیث شکل به صورت سرمایه عاملان اجتماعی تعریف میکند (افراد، گروهها یا نهادها) که ساختار ساخته شده و سازنده را شامل میشود. این ساخته همراه با وضعیت گذشته و حال فرد، مانند خاستگاه خانوادگی و تجربه های تحصیلی ساختارمند است. از طرفی از آنجا که عادتواره فرد به شکل گرفتن کنشهای حال و آینده فرد کمک میکند، سازنده است. سازهای است که نه به طور اتفاقی و بدون طرح، بلکه بهگونهای نظاممند شکل گرفته است. این ساختار در برگیرنده نظامی از تمایلات است که اصول و باورها، ارزیابیها و قضاوتها و کنشها و رفتار فرد را شکل میدهد. اصطلاح تمایل برای بوردیو در تلفیق تصورات ساختاری و گرایشهای فردی بسیار مهم است: این امر ابتدا کنشی نظاممند را با معنایی نزدیک به واژهای چون ساختار در ذهن متبادر میسازد؛ همچون شیوه بودن یا چگونه بودن (خصوصاً حالتهای جسمی)، و به ویژه استعداد، آمادگی، گرایش، ترجیح و تمایل فرد را مشخص میسازد. این تمایلات یا گرایشها ماندگار هستند، یعنی با گذشت زمان باقی میمانند و برای حفظ توانایی فرد در برخورد با واقعیتهای گوناگون قابل تغییر میباشند. بنابراین عادتواره هم با وضعیت بودن ساخته شده و هم مولد کنشها، باورها، تمایلات و احساسات در تطابق با ساختار حاکم بر خود است»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۰۶).
«البته عادتواره به تنهایی عمل نمیکند. بوردیو معتقد است که ما آدمهای ماشینی از پیش برنامهریزی شدهای نیستیم که بتوانیم پیامدهای رفتاری خود را پیشبینی نماییم، بلکه کنشهای ما محصول چیزی هستند که او آن را رابطهای گنگ و دوپهلو یا رابطهای ناخودآگاه بین عادتواره و میدان مینامد»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۰۶).
وی با تاکید بر “دوگانگیهای فرارونده"، قایل به نقشی محوری برای عادتواره است: «عادتواره نه تنها پیوندی بین گذشته، حال و آینده ایجاد میکند، بلکه عامل پیوند بین فرد و اجتماع، عینیت و ذهنیت و ساختار و عاملیت است. در واقع، مفاهیم زیادی در پس این واژه نهفته است- عادتواره بنا دارد بر مجموعهای از دوگانگیها فایق آید که بررسی تکتک آنها ارزشمند خواهد بود»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۰۸)
«عادتواره اجتماع و فرد را پیوند میدهد، زیرا تجربیات گوناگون زندگی فرد ممکن است در نوع خود منحصر به فرد باشند، اما از نظر ساختار با تجربیات افراد دیگری از همان طبقه اجتماعی، جنسیت، قوم، حرفه، ملیت، منطقه و غیره، مشترک هستند. مثلاً اعضای یک طبقه اجتماعی طبق تعریف از نظر ساختار، موقعیتهای مشابهی در جامعه دارند و معمولاً رفتارهای مشابهی را از خود نشان میدهند. هر یک از ما از توانمندی و استعداد خاصی برخوردار هستیم، اما این توانمندیها آنقدر اجتماعی هستند که حتی وقتی فردی متفاوت از دیگران میشویم، این کار را با روشهای متعارف اجتماعی انجام میدهیم؛ یا چنانچه بوردیو میگوید سبک شخصی[۸۸] هرگز چیزی بیشتر از متمایز کردن خود از پیروی از شیوههای مرسوم یک دوره یا طبقه نیست، بهطوریکه نه تنها از حیث همنوایی بلکه از حیث تفاوت نیز نوعی تحول در برابر سبک مرسوم زندگی است»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۰۹).
«عادتواره با توضیح اینکه چگونه این واقعیتهای اجتماعی ملکه ذهن میشوند، مفعوم عینی و ذهنی یا بیرونی و دورنی را به ذهن ما وارد میسازد. عادتواره آنگونه که بوردیو میگوید ذهنیت اجتماعی شده[۸۹] و متجسد اجتماعی[۹۰] است. به بیان دیگر ساختار ملکه ذهن شده و عینیت ذهنی شده است و میتوان گفت معرف چگونگی ایفای نقش توسط فرد در جامعه است. تمایلات عادتواره مبنای کنشهای ماست و در عین حال ساختار اجتماعی ما را شکل میدهد. بدین ترتیب عادتواره ساختار اجتماعی عینی و تجربههای شخصی ذهنی را با هم تلفیق میکند: تعامل بین درونی کردن بیرونی و بیرونی کردن درونی»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۰۹).
«بوردیو مفهوم عادتواره را برای فراتر رفتن از دوگانگی ساختار- عاملیت ابداع نمود. این امر ما را به محدوده استعارهای از سیر در این زمینه میکشاند. او سعی میکند با ذکر شباهتهای موجود در یک سابقه یا بازی نشان دهد که چگونه ماهیت عمل[۹۱] ما تحت تأثیر استراتژی ذهنی ما است. میدان اجتماعی کنش مانند جامعه را میتوان همانند بازی رقابتی یا میدان نبردی دانست که در آن عاملان اجتماعی در تلاش برای ارتقاء جایگاه خود مدبرانه برنامهریزی میکنند. عاملان اجتماعی در میدان نسبت به شرایط، موقعیتها و توانمندیهای عاملان اجتماعی دیگر و حتی نسبت به پیامدهای قطعی کنشهای آنان آگاهی کاملی ندارند. بلکه بیشتر از نقطه نظری خاص و متکی به وضعیتی که در آن واقع شدهاند، درباره آن چیزهایی میدانند اما سرعت، قدرت و قواعد نانوشته بازی را با گذشت زمان و تجربه میآموزند»(گرنفل، ۱۳۸۸:۱۱۰)
«بنابراین عادتواره واسطهای بین مجموعهای از دوگانگیهایی است که در نگاه نخست متضاد یکدیگر تلقی میشوند و همین پیوند قادر است هنجارهای اجتماعی را به تجربه عاملان متصل سازد. برای انجام این کار عادتواره ما را تشویق میکند که نظاممند بیاندیشیم»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۱۲)
«نکتهی اصلی برای فهم این که چگونه عادتواره دارای توان تفسیر است به ارتباط عادتواره و میدان مربوط می شود. چنان که پیش از این ذکر شد، هم عادتواره و هم میدان ساختارهایی مرتبط به یکدیگرند و ارتباط بین این ساختارهای مرتبط است که کلید درک کنش را به دست میدهد. این دو ساختار همگون[۹۲] هستند- یعنی ادراکهایی عینی و ذهنی از روابط نهفته در منطق اجتماعی را بدست می دهند- و به طور متقابل یکدیگر را میسازند یعنی هر یک به شکل گیری دیگری کمک می کند. همچنین این نکته بسیار مهم است که هر دو مفهوم پویا هستند، بنابراین ارتباط بین عادتواره و میدان جاری، پویا و ناتمام است: این دو کاملا بر هم منطبق نمیشوند، زیرا هریک منطق درونی و خاص خود را دارد. این امر امکانی برای ارتباط بین ساختار میدان با عادتواره فراهم میسازد که هریک از اعضاء میدان می تواند میزانی متفاوت از هماهنگی یا ناهماهنگی را داشته باشد. برای مثال وضعیتی اجتماعی را تصور کنید که در آن شما احساس یا تصور ناهمنوایی و بیگانگی با محیط دلخواه خود را دارید، همانند «ماهی خارج از آب». ممکن است تصمیم بگیری به آنجا نروید و آنجا را چنین توصیف کنید: «آنجا جای امثال من نیست[۹۳]»، یا (اگر در آنجا هستید) عذرخواهی نموده و آنجا را ترک نمایید. در این صورت ساختار عادتوارهی شما با ساختار میدان اجتماعی هماهنگ نیست. به عکس، وضعیتی را تصور نمایید که در ان احساس راحتی و فراغت میکنید، همانند «ماهی در آب». در این مورد عادتوارهی شما با منطق میدان هماهنگ است و شما با باور عمومی[۹۴] یا «قواعد بازی»[۹۵] نانوشتهی پشتوانهی کنش در آن میدان هماهنگ هستید. این نوع ارتباط بین عادتواره و میدان که در اینجا مختصرا بیان شد، ویژگی اصلی توصیف بوردیو از مجموعه وسیعی از میدانهای اجتماعی کنش و خصوصا نقش آنها در تغییر و بازتولید اجتماعی است»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۱۴).
«در فیزیک میدان نیرو[۹۶] معمولا با مجموعه ای از بردارها ترسیم می شود که نیروهای وارد شده از یک شی بر شیئی دیگر را نشان میدهد. بوردیو نیز به شیوهای مشابه درباره میدانهای اجتماعی فکر میکرد. او معتقد بود میدان را هم میتوان برآیند تاثیر نیروهای مخالف با یکدیگر تصور کرد این مفهوم متقاطع بودن[۹۷] است. فرض او این بود که سرمایه اقتصادی و فرهنگی مانند دوقطب رودررو در میدانهای اجتماعی عمل می کنند. عملکرد میدان شبیه میدان مغناطیسی است و جایگاه روابطشان با دو قطب تعیین میشوند. میدان را میتوان به صورتی نمادین مانند مربعی شامل دو محور متقاطع توصیف نمود:یک محور سرمایه اقتصادی (از مثبت به منفی) و محور دیگر سرمایه فرهنگی (از مثبت به منفی) است. بوردیو استدلال می کند که میدانها بدین ترتیب میتوانند به صورتی ترسیم شوند که «در یک قطب،جایگاه غالب اقتصادی و جایگاه مغلوب فرهنگی، و در قطب دیگر جایگاه غالب فرهنگی و جایگاه مغلوب اقتصادی» قرار گیرد. محور اقتصادی عمودی است، زیرا سرمایه اقتصادی توانمندی و قدرت بیشتری نسبت به سرمایه فرهنگی دارد، اگر چه برخورداری همزمان از هر دوی آنها در میدان قدرت بسیار سودمند خواهند بود. با این حال در مرزهای فیزیکی لزوما مرزهای مشخصی وجود ندارند، بلکه بیشتر افت نیروها در حاشیه روی میدهد یعنی میدان نیرو تنها وقتی وجود دارد که آثارش وجود داشته باشد، اما در میدان اجتماعی برخلاف میدان فیزیکی مرزها و ارزش سرمایه های حاکم بر ان تا حد زیادی روشنند»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۳۱).
«افراد از طریق عادتوارههای خود به درک جهان اجتماعی نائل میشوند و آن را میفهمند و ارزشگذاری میکنند. ساختمان ذهنی حاصل اشغال یک جایگاه ویژه در جهان اجتماعی است و میتوان گفت اگر این جایگاه تغییر کند، ساختمان ذهنی نیز متحول خواهد شد. بنابراین افراد در درون جهان اجتماعی ساختار ذهنی متفاوتی دارند اما افرادی که از موقعیتها و جایگاههای مشابهی برخوردارند از نظر افکار و اندیشه نیز دارای مشابهتهایی با یکدیگر میباشند»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۷).
«هنگامی که موقعیت یک فرد تغییر میکند ساختمان ذهنی او نیز باید متحول شود اما اگر این تحول صورت نگیرد، فرد در جایگاه جدید خود دچار اضطراب و تنش میشود زیرا نمیتواند خود را با شرایط جدید منطبق سازد، مثلاً هنگامی که یک فرذ از یک محیط روستایی وارد یک محیط شهری میشود و شرایط و موقعیت جدیدی را بهدست میآوردعادتواره گذشته او باید با شرایط جدید انطباق یافته و متحول شود. از دیدیگاه بوردیو میدانها دارای قواعد خاصی هستند و عادتواره هر فرد به او کمک میکند تا خود را با قواعد هر میدان هماهنگ سازد اما اگر این اتفاق نیوفتد فرد مانند وصله ای ناجور در میدان جمع است. بوردیو را نمیتوان بر مبنای تأکیدش بر تنوع میدانها و عادتوارهها و قواعد خاص آنها پساساختارگرا یا پسامدرن دانست، او براساس یافتههای علمی خود دریافته بود اگر ما بخواهیم از سطوح خاص به سطوح عام حرکت کنیم تا عادتواره ها و سپس ذائقه و سبکهای زندگی افراد نیز نوعی قرابت با یکدیگر پیدا کنند (بنت، ۲۰۰۵: ۱۴۱). بوریو مناسب با خصلت تکوینی جامعه برای جامعهشناسی هم خصلتی پویا و بازاندیشانه قائل است. او برای تحقق این منظور سعی نمود با پرهیز از دوگانهانگاریهای ساختگرایی در برابر فردگرایی یا عینی در برابر ذهنی یا کمی در برابر کیفی یا بینش و روش تلفیقی به مطالعه پدیدههای اجتماعی بپردازد تا بتواند ابعاد و جنبههای متفاوت پدیده را توصیف نماید و در تبیین آن نیز عوامل عینی و ذهنی را مورد توجه قرار دهد. چنین دانشی میتواند از اعتبار و ارزش علمی قابل توجهی برخوردار باشد و به پرسشهای علمی پاسخ دهد و به حل مسائل اجتماعی نیز کمک کند»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۸).
«نابرابریهای وابسته به سرمایه فرهنگی، نابرابری در توان کسب سرمایه را نشان میدهد که خود بازتابدهنده نابرابریهای پیشین در مالکیت سرمایه فرهنگی هستند. دو جنبه متمایز بر روالی که شکلهای سرمایه نمادین طی آن روال قابل دستیابی هستند، تأثیر میگذارند. نخستین جنبه این است که این سرمایهها را نمیوان از شخص جدا نمود (تنیده شدن را پیشفرض میگیرند)، و دوم این که این سرمایهها تنها میتوانند با گذشت زمان حاصل شوند (گذشت زمان را پیشفرض میگیرند). بوردیو به ویژگی خاص سرمایه اقتصادی اشاره میکند، بهطوریکه میتوان در یک لحظه با چرخاندن چرخ قمار ثروتمند شد»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۷۹).
«برخلاف میدان نیرو که معمولاً شکلی ثابت دارد، بوردیو جهانی اجتماعی (میدان قدرت) متشکل از میدانهای چندگانه را در نظر میگیرد»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۳۳).
«بوردیو انجام سه مرحله را در پژوهشهای میدانی توصیه می کند:
-
- شناخت و تحلیل موقعیت میدان مورد نظر در برابر میدان قدرت.
-
- ترسیم ساختار روابط عینی بین موقعیتهای اشغال شده توسط عاملان اجتماعی یا نهادهایی که برای مشروع ساختن نوع خاصی از اقتدار که این میدان مکانی برای تجلی آن است، رقابت می کنند.
-
- تحلیل عادتوارهی عاملان اجتماعی، تمایلات سازمانیافتهای که عاملان با درونی ساختن نوع معینی از شرایط اجتماعی و اقتصادی بهدست آوردهاند،این تمایلات نظامیافته به شیوهای خاص در میدان… فرصتهای کم وبیش مطلوبی برای به فعلیت یافتن مییابند. این رویکرد به پژوهشگر امکانمیدهد تطابق یا تناسب بین جایگاه فرد در میدان و موضعگیری عامل اجتماعی که آن جایگاه را تصرف کرده، آشکار سازد. بوردیو معتقد بود در وضعیت موازنه در یک میدان، جایگاهها حالتی از ثبات پیدا می کند، یعنی میدان واسطه چیزهایی است که عاملان اجتماعی به کمک زمینه های اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی خاص انجام می دهند. به بیان دیگر، میدان و عادتواره فضایی را ایجاد می کنند که کنشهای خاص در آن، جهان اجتماعی را بازتولید مینمایند. سه مرحله ای که بوردیو از آن یاد می کند امکان مشاهده بازتولید جنبه های گوناگون زندگی اجتماعی را فراهم میسازد»(گرنفل، ۱۳۸۸: ۱۳۶).