(سعدی، ۱۳۸۹: ۴۲)
سعدی در این حکایت از زبان نوشیروان که نه گزنده و نه مأیوس کننده است، بلکه ساده و تمثیل گونه است، به پند و اندرز پرداخته و مسائل کشورداری و مردم داری را می آموزد و حاکمان را به درک خوبی ها و عمل به آن ها دعوت می کند. سعدی اندرزکننده ای است که هر کس اندرز و نصیحت وی را می پسندد، آن را می شنود و به آن عمل می کند.
اساس دنیای آرمانی سعدی، عدالت و دادگستری است؛ یا به تعبیر او «نگهبانی خلق وترس ازخدای» به همین سبب اولین باب بوستان خود را بدین موضوع اختصاص داده است. وی فرمانروایی را میپسندد که روی اخلاص به درگاه خداوند نهد و تقوی پیشه سازد و عدالت را برای فقیر و غنی در نظر داشته باشد. زیرا معتقد است کسی که از اطاعت خداوند سر نپیچد هیچ کس از حکم او گردن نخواهد پیچید. پندهایی از زبان پدر به هرمز و نصیحت پدر به شیرویه که به ذکر آن پرداختیم به منزلهی زمینه و طرحی است برای پدید آوردن چنین دنیایی.
در حکایت زیر مسئله ی کشورداری را بیان می کند و مخاطب خود را به شکل تمثیل گونه اندرز می دهد:
شنیـــدم که فرمــاندهـی دادگـــر
یکی گفتش ای خســرو نیکـــروز
بگفت این قدر سِتر و آسایش است
نه از بهـــرِ آن مـی ستانم خـــراج
چو همچون زنان حُلّه در تن کنـــم
مرا هم ز صد گونه آز و هواســـت
خـــزاین پر از بهرِ لشکــــر بــود
سپاهی که خوشــدل نباشد زشـــاه
چـــو دشمن خــر روستایی بَـــرَد
مخالف خرش بُرد و سلطان خَــراج
مـــروّت نبــاشد بــر افتـــاده زور
رعیّت درخــت است اگــر پــروری
به بی رحمی از بیخ و بارش مکَـــن
کسان بر خورند از جوانیّ و بخـــت
اگـــر زیردستــی درآیـــــد ز پای
چو شایـــد گرفتن به نرمـی دیـــار
به مردی که مُلکِ سراســـر زمیـــن
شنیدم که جمشیــد فرّخ ســـرشت
بر این چشمه چون ما بســی دم زند
گــرفتیم عــــالم به مـــردی و زور
چــو بر دشمنی باشدت دستــــرس
عدو زنــده ســــر گشته پیـــرامنت
قبـــا داشتـی هر دو روی آستـــــر
ز دیبــای چینـی قبـــایی بـــــدوز
وز این بگذری زیب و آرایش اســت
که زینت کنم بر خود و تخت و تاج
به مَردی کجـــا دفع دشمن کنـــم؟
ولیکن خزینــــه نه تنها مــــراست
نــه از بهــرِ آذیــن و زیور بـــوَد
نـــدارد حــدود ولایــت نگـــاه
مَلِک باج و ده یک چرا می خورد؟
چه اقبال مــانَد در آن تخت وتاج؟
بَرَد مــرغِ دون دانه از پیشِ مـــور
به کامِ دلِ دوستـــان بر خـــوری